دغدغه های یک خاندان

ما همه هم خونیم!

دغدغه های یک خاندان

ما همه هم خونیم!

کشف های برتر پزشکی 2009

جام جم آنلاین: سال های میلادی به صورت متداول با معرفی برترین های سال نشریه تایم بدرقه می شوند که این بار نیز این نشریه لیستی متفاوت از این برترین های سال 2009 را ارائه کرده است. از میان این لیست ها به معرفی برترین های پزشکی سال پرداخته می شود.

ادامه مطلب ...

تولد

سلام به همگی 

بالاخره بعد از روزها, یکی متولد شد...البته انگار دو تا متولد شدن:) 

 

به علت عدم دسترسی به اینترنت در روز های آینده 2 روز زودتر این پست رو میزارم 

 

6 دی تولد عمو عنایت الله و گندم(همون زهرای خودمون) هستش......  

با آرزوی عمری سرشار از موفقیت و سربلندی برای هر دو.....قبولی در  رشته مورد علاقه برا زهرا جون

ســــوگــــــ

در سوگ صدای سبز ملت
یکپارچه شد وطن سیه پوش 

انگار فرشتگان عالم
پیرانه سرند و حلقه بر گوش 

ای شمع جهان فروز روشن
ای مرجع ظالمانه خاموش 

این شام در آید از سیاهی
دیریست شفق گشوده آغوش 

میلاد سپیده است و ملت
از سوگ تو در غمند و در جوش 

بر بام فلک رسد صدایش
آن دختر شال سبز بر دوش 

مشتش گره و سرود بر لب
زیباست نمای چشم و ابروش 

گویند ستارگان این موج
بر چشمه کوثرند منقوش 

 

سهراب و ندا و جمع یاران
بر تخت روان و دشت مینوش 

از بند زمین به سوی کوثر
اینک طیران پیر پر کوش 

 

داریوش لعل ریاحی
دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۸

یک خاطره خواندنی از محرم

یادش به خیر اون روزها که زهرا تو پستش نوشته چند سال عقب تر که آقابزرگ خدا بیامرز هم زنده بودند، تو یکی از اون سالها که برای تاسوعا و عاشورا رفته بودیم چادگون، طبق رسم هر سال آقابزرگ یه گوسفند خریده بودند برای قربونی جلوی دسته. خلاصه هر سال یکی از دل خوشی های من و آقا ایمان و آقا فواد و عمو روح الله که اون موقع تو سنین دبستان بودیم بازی کردن و  کلنجار رفتن با این گوسفند زبون بسته بود که چند روز زودتر خریداری شده بود و تو حیاط خونه آقا بزرگ برا خودش ول بود. تو یکی از همین سالها هر بلایی که بگین ما سر گوسفند بیچاره آوردیم مثل گرفتن دستهاش و راه بردن رو پاهاش و سواری گرفتن ازش و  ...   آخرین شیطنتی که به فکرمون رسید این بود که با شلنگ آب خیسش کنیم. چشمتون روز بد نبینه  شلنگ آب را با فشار تمام باز کردیم و به طرف گوسفند بدبخت گرفتیم. اون بیچاره هم بع بع کنان از این طرف حیاط به اون طرف می دوید و در حالی که داشت خیس می شد، شدیداً بع بع می کرد و ما هم از خنده روده بُر شده بودیم.بعد که خوب حمومش کردیم ولش کردیم تا تو آفتاب خشک بشه.  

چشمتون روز بد نبینه فرداش دیدیم که گوسفند بیچاره بی حال شده و وقتی دقت کردیم!!! دیدیم بدبخت روتون گلاب گرفته آقابزرگ و بابام هم فهمیدند که اون زبون بسته حالش خوب نیست. البته ما اصلآ به روی مبارکمون نیاوردیم که چه کار کردیم و خودمون را لو ندادیم  خلاصه آقابزرگ از یه گله دار پرسیده بود که راه درمانش چیه و اون هم گفته بود که باید بهش نوشابه بدین بخوره!  بابا و آقابزرگ هم یه نوشابه زمزم آوردن و بابام دهن گوسفند را باز کرد و آقابزرگ هم اون را می ریخیت تو دهن گوسفند بیچاره. گوسفند هم که انگار بدش هم نمی اومد می خورد و جاتون خالی آروق هایی می زد که نگو و نپرس. (زیاد اَه اَه نکنین . خاطره را باید با جزئیات !!!  نوشت)

این هم یه خاطره جالب و به یاد موندنی شد. البته همون روز قربونی شد وگرنه فکر کنم دیگه داشت کم کم یبوست می گرفت . 

 

 این هم عکس اون بیچاره !!!