دغدغه های یک خاندان

ما همه هم خونیم!

دغدغه های یک خاندان

ما همه هم خونیم!

یک خاطره خواندنی از محرم

یادش به خیر اون روزها که زهرا تو پستش نوشته چند سال عقب تر که آقابزرگ خدا بیامرز هم زنده بودند، تو یکی از اون سالها که برای تاسوعا و عاشورا رفته بودیم چادگون، طبق رسم هر سال آقابزرگ یه گوسفند خریده بودند برای قربونی جلوی دسته. خلاصه هر سال یکی از دل خوشی های من و آقا ایمان و آقا فواد و عمو روح الله که اون موقع تو سنین دبستان بودیم بازی کردن و  کلنجار رفتن با این گوسفند زبون بسته بود که چند روز زودتر خریداری شده بود و تو حیاط خونه آقا بزرگ برا خودش ول بود. تو یکی از همین سالها هر بلایی که بگین ما سر گوسفند بیچاره آوردیم مثل گرفتن دستهاش و راه بردن رو پاهاش و سواری گرفتن ازش و  ...   آخرین شیطنتی که به فکرمون رسید این بود که با شلنگ آب خیسش کنیم. چشمتون روز بد نبینه  شلنگ آب را با فشار تمام باز کردیم و به طرف گوسفند بدبخت گرفتیم. اون بیچاره هم بع بع کنان از این طرف حیاط به اون طرف می دوید و در حالی که داشت خیس می شد، شدیداً بع بع می کرد و ما هم از خنده روده بُر شده بودیم.بعد که خوب حمومش کردیم ولش کردیم تا تو آفتاب خشک بشه.  

چشمتون روز بد نبینه فرداش دیدیم که گوسفند بیچاره بی حال شده و وقتی دقت کردیم!!! دیدیم بدبخت روتون گلاب گرفته آقابزرگ و بابام هم فهمیدند که اون زبون بسته حالش خوب نیست. البته ما اصلآ به روی مبارکمون نیاوردیم که چه کار کردیم و خودمون را لو ندادیم  خلاصه آقابزرگ از یه گله دار پرسیده بود که راه درمانش چیه و اون هم گفته بود که باید بهش نوشابه بدین بخوره!  بابا و آقابزرگ هم یه نوشابه زمزم آوردن و بابام دهن گوسفند را باز کرد و آقابزرگ هم اون را می ریخیت تو دهن گوسفند بیچاره. گوسفند هم که انگار بدش هم نمی اومد می خورد و جاتون خالی آروق هایی می زد که نگو و نپرس. (زیاد اَه اَه نکنین . خاطره را باید با جزئیات !!!  نوشت)

این هم یه خاطره جالب و به یاد موندنی شد. البته همون روز قربونی شد وگرنه فکر کنم دیگه داشت کم کم یبوست می گرفت . 

 

 این هم عکس اون بیچاره !!!

نظرات 9 + ارسال نظر
زهره چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:07 ب.ظ

این کارارو به محمد یاد ندیا...:))

بچه های این دوره زمونه بهتر از ماها بلدند! اگه این بچه ها باشن که گوسفند بیچاره را خودشون قربونی می کنن !!!

گندم چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:30 ب.ظ

:)))))))))))))))))))

:)))))))))))))))

:)))))))))))

:)))))))))


دقت کردی ما خونوادگی نویسنده ایم؟!!!!
کلی خندیدم...
ایول!!
جزئیاتت من رو کشته!!!!
این گوسفنده که ماده است!!زهره خانووووووووووووم!!!:))

خودمو ول کردی ، جزییات را چسبیدی ؟!!!

صالحه چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:08 ب.ظ

آقا احسان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آره دیگه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

محدثه چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 ب.ظ

صفورا اون موقع ها هم در خارجه به سر میبرد؟
من کجا بودم پس؟
چه تمیز شده این گوسفنده!
:))

نه در داخله بودن
شما احتمالآ هنوز در عالم زر بودین
آخه رفته حموم

fati پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:15 ب.ظ

جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی چی دقیقآ؟
(آیکون سردرگمی و از این حرفا)

یه بار دیگه با دقت بخونین !!!!!!!!

صفورا پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:18 ب.ظ

1- همگی دعا می کنیم که محمد از این لحاظ به پدر جانش نره!
2- من نمی دونستم که آقابزرگ گوسفند قربانی می کردند. همیشه فکر می کردم عمو نذر داشتند. لطفا از یک مرجع معتبر استعلام شود!
3- محدثه جان این اتفاقات به سن من و شما قد نمی ده!

۱- چون لحاظش را مشخص کردین، آمییییییییییییییین!
۲- عمو نذر داشتن، چون آقابزرگ اونجا بودن زودتر می خریدن
3- در مورد سن خانما نمی تونم نظر بدم :))

گندم پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:42 ب.ظ

ای حسوووووووووووووود!!!

باشه بابا خودتم من رو کشتی!!!تازه با جزئیاتت!!!:دی

محمد عمه رو بگو...دورت بگردم عمه چه قد از دست این بابات غصه ای!!!:))

صادق پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ب.ظ

سلام به همه

آقا من چند وقت نبودم چه قدر پست اضافه شده.
کی حال خوندنشو داره

خسته نباشید

البته من هم امسال برای برگشتن عمو از مکه سر قربونی کردن گوسفند به همراه آقا عماد شرکت کردم و از قصاب عالیقدر کلی چیز یاد گرفتم : )

هر چیز که خار آید روزی به کار آید .

امین جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ب.ظ

آقا اینو زود پاک کنید که مدافعین حقوق حیوانات تو خارج نبینن حال حوصله بیانیه نداریم ها!!!!
اما جالب بود!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد