دغدغه های یک خاندان

ما همه هم خونیم!

دغدغه های یک خاندان

ما همه هم خونیم!

شب یلدا رسیده

 

 

یک امشب را نخواب ای نور دیده!                  شب یلدا رسیــده!

که خواب از چشمها یکسر پریده!                   شب یلدا رسیــده!

بکن کیف از ســـر شب تا سپیده                    شب یلدا رسیــده!

   

هجوم میهمانـــــــــــــان گرامی                    پی عــرض سلامی

فزون تر بهـــــــر عرض احترامی                   -و البت صرف شامی!-

جلـــوی درب منزل صف کشیده                     شب یلدا رسیــده!

    

ادامه مطلب ...

عمو همیشه...تا همیشه!



صدای همهمه و شلوغی حیاط مامان بزرگ و بوی غذای شب عاشورا...
عمو همیشه بود...تو اون شلوغی،صفا و محبت موج می زد...آقا عبدالحسین سر دیگ بود و من همیشه تو این فکر بودم که کاش می تونستم اون کفگیر بزرگ رو یه بار دستم بگیرم!
یادمه یه سال خیلی شلوغ شد و توی خیابون موکت پهن کردیم و چه کیفی داشت بالا و پایین پریدن های ما بچه ها و شالاپ شولوپ آب زیر پاهامون وقتی قبل از پهن کردن موکت زمین رو آب و جارو می کردند...
عمو همیشه بود...با نگاه مهربون و آرامش بخشش..همه می دونستند روزای تاسوعا و عاشورا عمو خودش نیست..اصلا تو این دنیا نیست...پاهای برهنه اش آخرین شب که می خواست برگرده پر از زخم بود...محرم بدون عمو دیگه محرم نیست..تو این سال ها همیشه سر قرارمون اومدیم برای نذر عمو خونه مامان بزرگ..چه حکمتی داشت این داستان که ما هر سال با وجود همه ی مشغله های زندگی هامون باز هم دور هم جمع می شیم...
رفته ؟ نرفته ؟
هنوز هم میون همهمه و شلوغی حیاط مامان بزرگ...عمو همیشه بوده!

عموی خوبم بیا درخیمه ها...

روحش شاد.

تسلیت

انا لله و انا الیه راجعون - فقیه عالی قدرآیت‌الله منتظری به ملکوت اعلی پیوست. 

تشییع جنازه ایشان فردا دوشنبه 9 صبح برگزار می گردد.

مرد کور

مرد کور
 
 روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار
 
پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
 
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر
 
داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور
 
اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان
 
نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز
 
نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و
 
اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر
 
او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته
 
است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به
 
شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت
 
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد
 
 
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
 
 
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید
 
دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای
 
زندگی است
 
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز
 
موفقیت است .... لبخند بزنید

این بار محرم... .

درود به کل خاندان...


شعر استاد عالی پیام و محرم:




بپا که حسین کله پایت نکند

ما بین یزید و شمر جایت نکند

یک عمر تمام وا حسینا کردی

کاری نکنی که او صدایت نکند

***

پشت همه ی لشگر خونخوار یزید

با این علم بیست و سه تیغه لرزید

ده تیغ دگر بر آن علم افزودیم

تا کور شود هر آن که نتواند دید

***

آن کس که به کفر و معصیت چالاک است

در خوردن مال مردمان بی باک است

از قول من ش بگو بیا هیئت ما

یک روز بزن سینه تمامش پاک است

***

گویند حسین پاک تا داشت نفس

جنگید علیه شهوت و ظلم و هوس

ما را چه به رمز و راز این کار بزرگ

عشق است همین دو روز تعطیلی و بس

***

یاد تو حسین، مایه ی تسکین است

خون تو پناه و پشتبان دین است

تلخ است اگر یاد مصیبت هایت

آقا شله زرد تو چقد!! شیرین است

محرم

 

 

 

 

حسین (ع) بیشتر از آب تشنه لبیک بود،افسوس که به جای 

 

 افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش 

 

 را بی آبی نامیدند.  

                               دکتر علی شریعتی 

سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی...






 تصور رفتن مشکاتیان هنوز برامون ممکن نشده بود که توی روزای آخر پاییز، پایور هم پاییزی شد و به ستاره ی دیگه از شب یلدای امسال ایران رو خاموش کرد...

از یه هفته پیش میخواستم واسه هفتمین روز درگذشت استاد پایور یه پست بذارم. ولی دیدن لبخند صمیمی و شنیدن مضراب آسمونی استاد پایور هیچی غیر از بغض برای من نمیذاره:



چهارمضراب پژواک ( شور ) تقریبا 692KB

قطعه ی فریبا ( دشتی ) تقریبا 800KB

قطعه پوپک ( دشتی ) تقریبا 1.3MB

چهارمضراب سه گاه تقریبا 900KB

کنسرت اساتید - با آواز شهرام ناظری ( ابوعطا ) تقریبا 1.8MB

بداهه نوازی ( در دستگاه نوا ) تقریبا 2MB

قطعه ی تصویری ( بیات اصفهان ) تقریبا 950KB

همه چهار زن دارند

 روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد


واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

ادامه مطلب ...

هنر و هندوانه

به این میگن هنرمند واقعی!

 


Iran Eshgh Group!


 

ادامه مطلب ...

فشار روانی

میزان فشارهای روانی شما


582915-b.jpg


این تصویر در حقیقت ثابت و بدون حرکت میباشد . اگر آنرا متحرک میبینید به فشارهای روانی شما مربوط میباشد هر چه سرعت حرکت در تصویر بیشتر دیده شود فشارهای روانی بیننده نیز بیشتر میباشد و بالعکس

داستان شراکت یک زوج سالمند

 

تا آخرش بخونید! پشیمون نمیشین! 

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
 

 

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
 

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »

پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»

شعر جالب یک بچه آفریقایی با استدلال شگفت انگیز

وقتی به دنیا میام، سیاهم،http://up.iranblog.ir/4/1260366719.jpg
 وقتی بزرگ میشم، سیاهم
 وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم،

وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم،

وقتی می میرم، هنوزم سیاهم

 و تو، آدم سفید

 وقتی به دنیا میای، صورتی ای،
 وقتی بزرگ میشی، سفیدی

 وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی،

 وقتی سردت میشه، آبی ای

 وقتی می ترسی، زردی،

 وقتی مریض میشی، سبزی

 و وقتی می میری، خاکستری ای

 و تو به من میگی رنگین
 پوست؟؟؟


 ـــ این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده است.