دغدغه های یک خاندان

ما همه هم خونیم!

دغدغه های یک خاندان

ما همه هم خونیم!

داستان شراکت یک زوج سالمند

 

تا آخرش بخونید! پشیمون نمیشین! 

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
 

 

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
 

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »

پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»

نظرات 6 + ارسال نظر
sali شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:48 ب.ظ

آخی....ولی عجب مردی بوده!!!!!!!!!!!

عالی پیام (هالو) یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:13 ق.ظ http://www.mr-halloo.persianblog.ir

سلام
مگه نمیگن خانوما مقدمند؟ تو خارجه این جوری نیست؟

این فقط یه داستان بود واسه دلخوشی آقایون
شما به دل نگیرین:)

محمدحسن یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:11 ق.ظ

خیلی باحال بود٬ممنون!

صفورا یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:44 ب.ظ

مردی که خودش را در خوردن به خانمش ترجیح بده بهتره "کوفت" بخوره! خجالتم نمی کشه با این سن و سالش!

امین یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:24 ب.ظ

خداییش شراکت تو هر چیزی هم کار خیلی رمانتیکی نیست!!!
قشنگ بود ممنون

محمد یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ب.ظ

آخه شاید خانومه از اونا بوده که هیجی نمی خورند که یه وقت چاق نشند و رژیمشون به هم نخوره !!!

آخی ، بیجاره آقا ابراهیم !!؟ :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد